چند خاطره خواندنی از آویشار
* یکی دو باری پیش اومده بود که وقت خواب شب که می رسید آویشار به بازی و حرف زدن و سرگرمی های دیگه مشغول می شد و باباش برای اینکه ساعت خوابش رو بهش یاد آوری کنه بهش می گفت: آویشار! دیگه وقتت تموم شد... برو بخواب...
یه شب تو همون ساعتا که شیرین زبونیهای پسرکمون گل کرده بود و برام یه ماجرایی رو از روزی که گذرونده بود تعریف می کرد انقدر از شیرین زبونیهاش کیف می کردم که به باباش اشاره کردم به حرفاش گوش بده و بهش گفتم خب مامان بازم برام تعریف کن چی شد؟ ناقلا که متوجه اشاره من به باباش شده بود پاشد و همونطور که به طرف اتاق خوابش می رفت گفت: نه مامان! من دیگه وقتم تموم شده...
*بعد آخرین باری که آویشار و بردیم دکتر و به خاطر کم غذایی آویشار باهاش حرف زدیم، دکتر بهش گفت هر شب باید یه لیوان شیر با کیک بخوری، بعد مدتی دیدیم حرف دکتر کارگر افتاد و یه فنجون شیری که با گریه و زاری به زور بهش می دادیم تبدیل به یه لیوان شیر شد که خیلی هم با رضایت میل می کرد این شد که یه روز وقت ناهار بهش گفتم گوشتای تو بشقابتو بخور و از خودم گفتم دکترت گفته که باید گوشت بخوری...
یه روز که تو ماشین بودیم و داشتیم دوری تو شهر می زدیم بهم گفت مامان! برام آدامس می خری، دکتر گفته آدامس بخور خیلی خوبه... پسرک ما با یه جمله دروغکی من فهمیده بود که برای راضی کردن طرف مقابل می تونه از حرف دکتر استفاده کنه...
* یکی از کنسرتهای سیما بینا رو که یه آهنگ قشنگ و شاد خونده بود می دیدیم، وقتی تموم شد آویشار که جلو تلویزیون نشسته بود سرش رو به حالت تاسف تکون داد و پیشونی اش رو گذاشت رو فرش و با یه نچ بلند گفت: آهنگشو تو ماشینم ندارم...
* می گه مامان برام یه کمی چایی می ریزی با کشکش بخورم(کشمش)
باباش بهش می گه آویشار برات شیر گرم کردم بیا با خرما بخور! می گه نه بابا می خوام با کشکش بخورم، سردیه...