چند تا خاطره گفتنی...
آویشار اوایل تابستون صاحب یه شلوارک آبی با عکسای باب اسفنجی شد. از اونجا که نفس ما برای خودش مردی شده و داره یاده می گیره که خودش شلوارش رو بپوشه یکی دو بار که خواست بپوشه نمی شد و هر دوتا پاشو می کرد تو یه لنگه شلوار و درحالیه من راهنمایی می کردم که مامانی یکی این پا و یکی اون پا با ناراحتی گفت: خودش می ره... بعد از پنج یا شیش بار تقلا اعصابش خرد شد و با نق و ناله گفت: مامان باب اسفنجی اصلا خوب نیست...بن تن بخر... بن تن...
دو سه روز پیش متوجه شد که باباش چیزی نمی خوره، وقتی بهش گفت بابا تو هم بستنی می خوری و باباش گفت من روزه ام پسرم، پرسید:روزه چیه؟
باباش اولش گفت: روزه یعنی ما چیزی نمی خوریم تا با فقرا و بیچاره ها همدردی کنیم... بعد دیدکه آویشار هاج و واج نگاش می کنه ادامه داد: یعنی ما چیزی نمی خوریم تا گرسنه بمونیم و بدونیم که گرسنه ها و بی پولا تو دنیا چی می کشن....
آویشار که مشخص بود چیزی نفهمیده جوابشو داد: نقاشی...