آویشارآویشار، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

آویشار

بی نظیر من!

1393/4/31 13:07
377 بازدید
اشتراک گذاری

 

یکی از مشکلات این شبای ما برنامه خواب شب آویشاره، هر وقتِ شب که باشه به آویشار می گیم وقت خوابه، چنان فیلم هندی تو خونه راه می اندازه که بیا و ببین، اول لبخندی که بیشتر وقتا رو لباشه محو می شه، بعد لبا ورچیده می شه بعد سر کمی به پایین خم می شه و کم کم چشما سرخ سرخ و  گریه بی صدای خداحافظ دوستان هندی شروع می شه که آدم می مونه حالا چه کارش کنه، خلاصه  یه بار با وعده تماشای کارتون، یه بار با خوندن کتاب، یه بار با اجازه برای چند دقیقه بازی بیشتر، دیگه آخرش با دعوا، نفس شیطون بلای ما راهی خواب می شن(البته بسته به رضایت ایشون به یک کدوم از آپشنای بالا داره)، گاهی وقتا داداش کوچیکه هم بدقلقی می کنه و دیر می خوابه، اینجاست که بابایی می آد کمک مامان!

چند شب پیش، وقتی دیدم آویشار در حالیکه گوشه لبشو دندون گرفته نگاهش به باباشه که سوشیارو گذاشته رو پاش و آروم آروم نزدیک من میاد. بوهاش می آد که بهش بگیم تو هم برو تو تختت وقت خوابه، برای اینکه نشونش بدم که مثل داداشش دوسش داریم گفتم برو بالشتو بیار تو هم رو پای مامانی بخواب، بعد از کلی شوخی و خنده و ادا اطوارای بچگی آویشار، خسته شدم و گفتم خب حالا برو تو تختت پام خسته شد، اونم با یه بغضی جواب داد: چرا سوشیار رو پای بابایی باشه من رو پای تو نباشم.

آلللللللللللللللللله....

دل مامان می بری تو با این اداهات...

این شد که آویشار خان هم رو پای مامانی نیم ساعت چپ و راست رفتن تا به خواب راضی شدن.

وقتی نگات می کنم، از تماشات سیر نمی شم، به دستها و پاهات خیره می شم و باورم نمی شه، تو پسرک قشنگ من با اون چشای جادوئی بی نظیر، پسرک منی... پسرک من!

دوست داشتن تو حد و مرزی نداره... نمی تونم بگم که چقدر عاشقتم و بار اینهمه عاشقی رو، دلم طاقت نمیاره و می خوام برات بمیرم...

تو شیرین ترین و بهترین لحظه ها رو نصیبم کردی و من به داشتنت افتخار می کنم....

انقدر باهوش و دوست داشتنی هستی که به جای اینکه بپرم و بغلت کنم و چنان ماچهای آبدار نثارت کنم که صدای جیغت بلن شه، فقط خیره نگات می کنم و دل دل می کنم که چطور می تونم همه شیرین کاریها و شیرین زبونیهاتو بنویسم تا فراموش نکنم...

مث الان که وقتی تبلیغات آموزش نقاشی رو تی وی پخش می کنه تند تند بهم می گی مامان! واسه من از اینا بخر... ندّاشی بکشم... از این از این از این... گل بکشم... خونه بکشم... باشه... باشه...

منم که این روزا یه دلم می گه باید دلمو قرص کنم و تو رو برای آموزش بیشتر و بهتر بفرستم مهد، گاهی در جهت ایجاد علاقه نسبت به مهد برای جنابعالی، گفتم: مامانی! اینا رو باید بری مهد بهت یاد بدن... من که نمی تونم بهت یاد بدم، در کمال تعجب در حالیکه که به دختر آخر تبلیغ اشاره می کنی و می گی: نه... تو بهم قاد(یاد) بده... ببین... اینا... تو خونه می شه... تو خونه به من قاد بده.(فضای پیام بازرگانی تو خونه است و می خواد بگه که با این بسته آموزشی می تونین تو خونه هم به بچه ها نقاشی یاد بدین)

و من:هیپنوتیزم

پسندها (2)

نظرات (2)

نسترن
31 تیر 93 13:11
آویشار جونم به داشتن مامانه بی نظیرت باید افتخار کنی.....دوست دارم عزیز دلم.....
افسونگرسبز
22 مرداد 93 13:05
عزیزم حسودیش شده کارت سخت میشه باید در تقسیم مهر و محبت و توجه عادل باشی تو می تونی مامان مهربون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آویشار می باشد