آویشار اوایل تابستون صاحب یه شلوارک آبی با عکسای باب اسفنجی شد. از اونجا که نفس ما برای خودش مردی شده و داره یاده می گیره که خودش شلوارش رو بپوشه یکی دو بار که خواست بپوشه نمی شد و هر دوتا پاشو می کرد تو یه لنگه شلوار و درحالیه من راهنمایی می کردم که مامانی یکی این پا و یکی اون پا با ناراحتی گفت: خودش می ره... بعد از پنج یا شیش بار تقلا اعصابش خرد شد و با نق و ناله گفت: مامان باب اسفنجی اصلا خوب نیست...بن تن بخر... بن تن... دو سه روز پیش متوجه شد که باباش چیزی نمی خوره، وقتی بهش گفت بابا تو هم بستنی می خوری و باباش گفت من روزه ام پسرم، پرسید:روزه چیه؟ باباش اولش گفت: روزه یعنی ما چیزی نمی خوریم تا با فقرا و بیچاره ها همدردی کنیم... بع...