آویشارآویشار، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

آویشار

تولد چهار سالگی ات مبارک نفس ماااااااااااااا

لبخند زدی و آسمـــــان آبی شد شبهای قشنگ مهر مهتابی شد پــــــروانه پس از تولــــــــد زیبایت تا آخــــر عمر غرق بی تابــی شد   روز تولـــــــد تو مـــــــــیلاد عشق پاکه برای شکر اون روز پیشونی ام رو خاکه   روز پنجم مهر رفتیم آتلیه و یه عالمه عکسای قشنگ قشنگ با تو و داداشی گرفتیم...هنوز فایلشو نگرفتم تا برات بذارم... جشنتو هم قراره آخر همین هفته بگیریم تا خاله جونی و دائی جونی با همسراشون هم باشن! تولدت مبارک بهترین من! تو هممممیشه برای من بهترین می مونی! عاشششششششششششقتم! همه اینا از طرف من بعلاوه بابائی که خععععععععععلی دوست داره! ...
7 مهر 1393

آغاز پنج سالگی

اولین رنگ آمیزی دقیق و درست آویشار با دورگیری مامان   بیدار شدن تو یه صبح زیبا با غن غونهای داداشی     بهترین اسباب بازیهای این دوره از زندگی آویشار جاده سازها که با کتابی به همین اسم که خاله رخشن جون خریده بود، تو خونه رسما اعلام وجود کردن           .تو این سن و سال عاشق ماشین و موتور و چرخ و ماکت 206 یعنی جارو برقی و آچار و پیچ گوشتی و کلا کارای فنی مربوط به ماشین هستی، ماهم هر چی از دستمون بر می آد برات تهیه می کنیم تا هر چی که تو کارتونا یا بیرون و تعمیرگاه می بینی بتونی پیاده کنی... مث سنگی که نداشتیم بار کامیون کنی، بهت چند مشت شکلات دادم که نقش س...
7 مهر 1393

بی نظیر من!

  یکی از مشکلات این شبای ما برنامه خواب شب آویشاره، هر وقتِ شب که باشه به آویشار می گیم وقت خوابه، چنان فیلم هندی تو خونه راه می اندازه که بیا و ببین، اول لبخندی که بیشتر وقتا رو لباشه محو می شه، بعد لبا ورچیده می شه بعد سر کمی به پایین خم می شه و کم کم چشما سرخ سرخ و  گریه بی صدای خداحافظ دوستان هندی شروع می شه که آدم می مونه حالا چه کارش کنه، خلاصه  یه بار با وعده تماشای کارتون، یه بار با خوندن کتاب، یه بار با اجازه برای چند دقیقه بازی بیشتر، دیگه آخرش با دعوا، نفس شیطون بلای ما راهی خواب می شن(البته بسته به رضایت ایشون به یک کدوم از آپشنای بالا داره)، گاهی وقتا داداش کوچیکه هم بدقلقی می کنه و دیر می خوابه، اینجاست که باب...
31 تير 1393

چند تا خاطره گفتنی...

آویشار اوایل تابستون صاحب یه شلوارک آبی با عکسای باب اسفنجی شد. از اونجا که نفس ما برای خودش مردی شده و داره یاده می گیره که خودش شلوارش رو بپوشه یکی دو بار که خواست بپوشه نمی شد و هر دوتا پاشو می کرد تو یه لنگه شلوار و درحالیه من راهنمایی می کردم که مامانی یکی این پا و یکی اون پا با ناراحتی گفت: خودش می ره... بعد از پنج یا شیش بار تقلا اعصابش خرد شد و با نق و ناله گفت: مامان باب اسفنجی اصلا خوب نیست...بن تن بخر... بن تن... دو سه روز پیش متوجه شد که باباش چیزی نمی خوره، وقتی بهش گفت بابا تو هم بستنی می خوری و باباش گفت من روزه ام پسرم، پرسید:روزه چیه؟ باباش اولش گفت: روزه یعنی ما چیزی نمی خوریم تا با فقرا و بیچاره ها همدردی کنیم... بع...
17 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آویشار می باشد